زندگینامه استیو جابز - قسمت ششم

موفقیت ، امید ، سرگرمی

...این وبلاگ سعی داره تا با ارئه راهکارهای زیبا شما را به زندگی خوب دعوت کنه ...

 

زندگینامه
و حالا قسمت 6 زندگینامه استیو جابز ...
مثل اکثر بچه ها ، او نیز با دیدن اشتیاق بزرگترهایی که پیرامونش بودند تشویق و برانگیخته می شد . خودش به یاد می آورد که « اکثر پدرهایی که در همسایگی ما بودند کار و بار تمیزی داشتند ، مثل ساخت طلق های حساس به نور ، باتری ، رادار و ... . من وسط یک چنین فضایی بزرگ شدم و مدام راجع بهشان سوال می کردم » . مهمترین همسایه ، لری لنگ ، 7 پلاک آنطرف تر زندگی می کرد « الگوی من بین مهندسین HP بود : یک متصدی رادیوهای مخابراتی بزرگ و یک مهندس الکترونیک درست و حسابی » . جابز با یادآوری این ، گفت : « برایم خرت و پرت های می آورد تا باهاشان سرگرم شوم » . در حالیکه از جلوی خانه ی قدیمی لنگ قدم زنان رد می شدیم به پارکینگ اشاره کرد و افزود : « یک میکروفون ذغالی با باتری و بلندگو آورد و جلوی پارکینگ گذاشت ؛ گفت داخل میکروفون حرف بزنم و بعد صدای تقویت شده ام از بلندگو پخش شد » . پدر استیو به او گفته بود که میکروفون ها همیشه به تقویت کننده های الکتریکی احتیاج دارند « بنابراین رفتم خانه و به پدر گفتم که اشتباه می کند » .
پدرش به او اطمینان داد که : « نه ، حتما ً به یک تقویت کننده نیاز دارد ». و وقتی استیو برخلاف نظر او اصرار کرد که ندارد ، پدرش گفت خل شده « امکان ندارد بدون تقویت کننده کار کند ؛ حتما ً حقه ای در کار بوده ... »
استیو می گفت : « من همچنان به پدر میگفتم نه و اصرار میکردم که باید آنرا ببیند . دست آخر با من آمد و دید ، بعدش گفت : خب باید زودتر برگردم سر کار ... »
جابز به وضوح این اتفاق را بخاطر داشت زیرا اولین باری بود که درک می کرد پدرش عقل کل نیست ! سپس یک کشف نگران کننده ی دیگر هم رخ داد : او باهوش تر از پدرش بود . همیشه زرنکی و چیره دستی پدرش را می ستود : « آدم تحصیل کرده ای نبود ولی همیشه فکر می کردم که خیلی باهوش است . زیاد مطالعه نداشت ولی خیلی کار میکرد . تقریبا ً از عهده ی تمام کارهای مکانیکی برمی آمد » . بنا به قول خودش ، بعد از ماجرای میکروفون زغالی ، یک دوره ی نامطلوب را پشت سر گذاشت که منجر شد به فهم اینکه باهوش تر و سریع الانتقالتر از والدینش است : « این واقعا ً لحظه ی بزرگی بود و در ذهنم ثبت شد . وقتی فهمیدم که از آنها باهوش ترم ، خیلی از این فکر شرمنده شدم . هرگز آن لحظه از یادم نمی رود » . آن طور که بعدها به دوستانش گفت این کشف در کنار این حقیقت که فرزند خوانده ی آنها بود باعث شد احساس کند هم از خانواده و هم از جهان پیرامون ، جدا و منفصل و بریده است .
کمی بعدتر لایه ای دیگر از آگاهی نیز به آن قبلی ها اضافه شد . نه تنها فهمید از والدینش آگاه تر است بلکه پی برد آنها هم از این موضوع آکاهند . پاول و کلارا والدین با محبتی بودند و زندگیشان طوری وفق می دادند که مناسب آن پسرک باهوش و خود رای باشد . حاضر به از خود گذشتگی زیادی بودند تا او همیشه از حمایتشان برخوردار شود و به زودی استیو نیز به این حقیقت پی برد « هر دویشان هوای من را داشتند ، برای نیازهای من احترام و اولویت زیادی قائل بودند و ... »
بنابراین او در آن زمان نه تنها با حس رها شادگی در بدو تولد ، بلکه با حس خاص بودن نیز بزرگ شد . در ذهن خودش ، دومی در شکل گیری شخصیتش اهمیت بیشتری داشت .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:49توسط اصغر محمودی | |